خوشا که خط عبور تو را ادامه دهیم
شعاع چشم تو را تا خدا ادامه دهیم
رها شد دست تو، امّا دل تو...
کنار ساحل دریا، دل تو...
بشوی این گرد از آیینۀ خویش
به رغم عادت دیرینۀ خویش
این شعر را سخت است از دفتر بخوانیم
باید که از چشمان یکدیگر بخوانیم
کس راز حیات او نداند گفتن
بایست زبان به کام خود بنهفتن
تبر بردار «ابراهیم»! در این عصر ظلمانی
بیا تا باز این بتهای سنگی را بلرزانی
در پیچ و خم عشق، همیشه سفری هست
خون دل و ردّ قدم رهگذری هست
دگر اين دل سر ماندن ندارد
هوای در قفس خواندن ندارد
ايمان و امان و مذهبش بود نماز
در وقت عروج، مركبش بود نماز
از عمر دو روزی گذران ما را بس
یک لحظۀ وصل عاشقان ما را بس
عید است و دلم خانۀ ویرانه بیا
این خانه تکاندیم ز بیگانه بیا
ای صاحب عشق و عقل، دیوانۀ تو
حیران تو آشنا و بیگانۀ تو
خودش را وارث أرض مقدس خوانده، این قابیل
جهان وارونه شد؛ اینبار با سنگ آمده هابیل
خوشا از دل نَم اشکی فشاندن
به آبی آتش دل را نشاندن
امام عشق را ماه منیری
وفاداران عالم را امیری