تا نگردیدهست خورشید قیامت آشکار
مشتِ آبی زن به روی خود، ز چشمِ اشکبار
با ریگهای رهگذر باد
در خیمههای خسته بخوانید
ماه فرو ماند از جمال محمد
سرو نباشد به اعتدال محمد
رها شد دست تو، امّا دل تو...
کنار ساحل دریا، دل تو...
عالمى سوخته از آتش آهِ من و توست
این در سوخته تا حشر گواهِ من و توست
هنوز گریه بر این جویبار کافی نیست
ببار، ابر بهاری، ببار! کافی نیست
امام عشق را ماه منیری
وفاداران عالم را امیری