روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
رها شد دست تو، امّا دل تو...
کنار ساحل دریا، دل تو...
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
مشتاق و دلسپرده و ناآرام
زین کرد سوی حادثه مَرکب را
نمی ز دیده نمیجوشد اگرچه باز دلم تنگ است
گناه دیدۀ مسکین نیست، کُمیت عاطفهها لنگ است
دنیا به دور شهر تو دیوار بسته است
هر جمعه راه سمت تو انگار بسته است
امام عشق را ماه منیری
وفاداران عالم را امیری
دلم شور میزد مبادا نیایی
مگر شب سحر میشود تا نیایی