رسیدی و پر و بال فرشتهها وا شد
شب از کرانۀ هستی گذشت و فردا شد
توفان خون ز چشم جهان جوش میزند
بر چرخ، نخل ماتمیان دوش میزند!
نوزده سال مثل برق گذشت
نوزده سال از نیامدنت
آن روز، گدازۀ دلم را دیدم
خاکستر تازۀ دلم را دیدم
بیا که آینۀ روزگار زنگاریست
بیا که زخمِزبانهای دوستان، کاریست
بیا به خانه که امّید با تو برگردد
هزار مرتبه خورشید با تو برگردد
دل آزاده با خدا باشد
ذکر، نسیان ماسوا باشد
خدایا به جاه خداوندیات
که بخشی مقام رضامندیات
خداوندا در این دیرینه منزل
دری نشناختم غیر از در دل
از رفتن دل نیست خبر اهل وفا را
آن کس که تو را دید نداند سر و پا را
میان خاک سر از آسمان در آوردیم
چقدر قمری بیآشیان در آوردیم
میرسم خسته میرسم غمگین
گرد غربت نشسته بر دوشم
این سواران کیستند انگار سر میآورند
از بیابانِ بلا، گویا خبر میآورند
باز این چه شورش است، مگر محشر آمده
خورشید سر برهنه به صحرا در آمده
خدایا دلی ده حقیقتشناس
زبانی سزاوار حمد و سپاس