بر شانۀ یارش بگذارد سر را
بردارد اگر او قدمی دیگر را
ای بستۀ تن! تدارک رفتن کن
تاریک نمان، چشم و دلی روشن کن
میرود بر لبۀ تیغ قدم بردارد
درد را یکتنه از دوش حرم بردارد
انگار پی نان و نوایید شما
چون مردم کوفه بیوفایید شما
قسمت این بود که با عشق تو پرواز کنم
و خدا خواست که بیدست و سر، آغاز کنم
پدر! آخر چرا دنیا به ما آسان نمیگیرد؟
غروب غربت ما از چه رو پایان نمیگیرد؟
حسی درون توست که دلگیر و مبهم است
اینجا سکوت و ناله و فریاد درهم است
حُر باش و ادب به زادۀ زهرا کن
خود را چو زهیر، با حیا احیا کن
مرا مباد که با فخر همنشین باشم
غریبوار بمیرم، اگر چنین باشم
خبر پیچید تا کامل کند دیگر خبرها را
خبر داغ است و در آتش میاندازد جگرها را
صدای کیست چنین دلپذیر میآید؟
کدام چشمه به این گرمسیر میآید؟
رُخش چه صبح ملیحی، لبش چه آب حیاتی
علی اکبر لیلاست بَه چه شاخه نباتی