حرمت خاک بهشت است، تماشا دارد
جلوۀ روشنی از عالم بالا دارد
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
شبیه ذره از خورشید میگیرم صفاتم را
و قطرهقطره از حوض حرم آب حیاتم را
وقتی تو نیستی، نه هستهای ما
چونان که بایدند، نه بایدها...
برای از تو سرودن، زبان ما بستهست
که در برابر تو، شعر، دست و پا بستهست
طلوع میکند آن آفتاب پنهانی
ز سمت مشرق جغرافیای عرفانی
رو به زیبایی او چشم تماشاست بلند
سمت بخشندگیاش دست تمناست بلند
شنیدن خبر مرگ باغ دشوار است
ز باغ لاله خبرهای داغ بسیار است
پرواز بیکرانه کشتیها
در ارتفاع ابر تماشاییست
ما را به حال خود بگذارید و بگذرید
از خیل رفتگان بشمارید و بگذرید
زینب صُغراست او؟ یا مادر کلثوم بوده؟
یا خطوط درهم تاریخ نامفهوم بوده؟
بر مزاری نشست و پیدا شد
حس پنهان مادر و فرزند
این روزها که میگذرد، هر روز
احساس میکنم که کسی در باد...
این جزر و مدِ چیست که تا ماه میرود؟
دریای درد کیست که در چاه میرود؟
نرگس، روایتیست ز عطر بهار تو
مریم، گلیست حاکی از ایل و تبار تو
سراپا اگر زرد و پژمردهایم
ولی دل به پاییز نسپردهایم
به دریا رسیدم پس از جستجوها
به دریای پهناور آرزوها
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم
باز هم آب بهانه شد و یادت کردم
یادت افتادم و با گریه عبادت کردم
چشمها پرسش بیپاسخ حیرانیها
دستها تشنهٔ تقسیم فراوانیها
چند روزیست فقط ابر بهاری شب و روز
ابر گریانی و جز اشک نداری شب و روز
صدایی به رنگ صدای تو نیست
به جز عشق نامی برای تو نیست