بادها عطر خوش سیب تنش را بردند
سوختند و خبر سوختنش را بردند
چشمهایت روضه خوانی میکند
اشکها را ساربانی میکند
باز هم آدینه شد، ماندهام در انتظار
چشم در راه توام، بیقرارم، بیقرار
مثل پرندهای که بیبال و پر بماند
فرزند رفته باشد اما پدر بماند
کسی مانند تو شبها به قبرستان نمیآید
بدون چتر، تنها، موقع باران نمیآید
فکر میکردم که قدری استخوان میآورند
بعد فهمیدم که با تابوت، جان میآورند
این جشنها برای من آقا نمیشود
شب با چراغ عاریه فردا نمیشود!
گفتم سر آن شانه گذارم سر خود را
پنهان کنم از چشم تو چشم تر خود را
یکی از همین روزها، ناگهان
تو میآیی از نور، از آسمان
جايی برای كوثر و زمزم درست كن
اسما برای فاطمه مرهم درست كن
شبی که نور زلال تو در جهان گم شد
سپیده، جامه سیه کرد و ناگهان گُم شد
یک عمر در حوالی غربت مقیم بود
آن سیدی که سفرهٔ دستش کریم بود
بعد از آن واقعهٔ سرخ، بلا سهم تو شد
پیکر سوختهٔ کربوبلا سهم تو شد
خورشید بود و جانب مغرب روانه شد
چون قطره بود و غرق شد و بیکرانه شد