چون آسمان کند کمر کینه استوار
کشتی نوح بشکند از موجۀ بحار
چه رازی از دل پاکت شنیدند؟
درون روح بیتابت چه دیدند؟
بادها عطر خوش سیب تنش را بردند
سوختند و خبر سوختنش را بردند
چشمهایت روضه خوانی میکند
اشکها را ساربانی میکند
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
این جشنها برای من آقا نمیشود
شب با چراغ عاریه فردا نمیشود!
کربلا را میسرود اینبار روی نیزهها
با دو صد ایهام معنیدار، روی نیزهها
جايی برای كوثر و زمزم درست كن
اسما برای فاطمه مرهم درست كن
جاری استغاثهها ای اشک!
وقت بر گونهها رها شدن است
یک عمر در حوالی غربت مقیم بود
آن سیدی که سفرهٔ دستش کریم بود
خورشید بود و جانب مغرب روانه شد
چون قطره بود و غرق شد و بیکرانه شد
سلام ما به حسین و سفیر عطشانش
که در اطاعت جانان، گذشت از جانش