بر شانۀ یارش بگذارد سر را
بردارد اگر او قدمی دیگر را
ای بستۀ تن! تدارک رفتن کن
تاریک نمان، چشم و دلی روشن کن
شبیه ذره از خورشید میگیرم صفاتم را
و قطرهقطره از حوض حرم آب حیاتم را
همنوا بود با چکاچک من
غرّش آسمان و هوهوی باد
انگار پی نان و نوایید شما
چون مردم کوفه بیوفایید شما
او آفتاب روشن و صادق بود
گِردش پر از ستارۀ عاشق بود
برای از تو سرودن، زبان ما بستهست
که در برابر تو، شعر، دست و پا بستهست
رو به زیبایی او چشم تماشاست بلند
سمت بخشندگیاش دست تمناست بلند
عشق تو در تمامی عالم زبانزد است
بیعشق، حال و روز زمین و زمان بد است
حُر باش و ادب به زادۀ زهرا کن
خود را چو زهیر، با حیا احیا کن
بر مزاری نشست و پیدا شد
حس پنهان مادر و فرزند
خاکریز شیعه و سنی در این میدان یکیست
خیمهگاه تفرقه با خانهٔ شیطان یکیست
حقیقت مثل خورشید است در یک صبح بارانی
نمیماند به پشت ابرهای تیره زندانی
جاده در پیش بود و بیوقفه
سوی تقدیر خویش میرفتیم
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟
باز هم آب بهانه شد و یادت کردم
یادت افتادم و با گریه عبادت کردم
سلمان کیستید؟ مسلمان کیستید؟
با این نگاه، شیعهٔ چشمان کیستید؟
چند روزیست فقط ابر بهاری شب و روز
ابر گریانی و جز اشک نداری شب و روز