مگر در ساعت رفتن دلم جا مانده بود اینجا؟
که از پی کفشدارانش مرا خواندند زود اینجا
دمی با آه خلوت کن، بگیر ای دل جلا اینجا
بیا سبقت بگیر از خلق، با رنگ خدا اینجا
شبیه آسمانیها هوای قم به سر دارم
نشانی از چهل اختر درون چشم تر دارم
کسی از شعر، از توصیف از اندیشه آن سوتر
کسی از دیگران برتر کسی دیگرتر از دیگر
همیشه قبل هر حرفی برایت شعر میخوانم
قبولم کن من آداب زیارت را نمیدانم
رسید و گرد راهش کهکشانها را چراغان کرد
قدم برداشت، نیشابور را فیروزه باران کرد
چنان گنجشک میسایم سرم را روی ایوانت
که تا یکلحظه بالم حس کند گرمای دستانت
به ظاهر زائرم اما زیارت را نمیفهمم
من بیچاره لطف آشکارت را نمیفهمم
اذانی تازه کرده در سرم حسّ ترنم را
ندای ربّنا را، اشک در حال تبسم را
همه گویند مجنونم همه گویند «دیوانَهم»
دلیل عاقلانه بودنش را من نمیدانم