میگوید از شکستن سرو تناورش
این شیرزن که مثل پدر، مثل مادرش...
فرصت نمیشود که من از خود سفر کنم
از این من همیشگی خود گذر کنم
بنشین شبی به خلوت خود در حضور خویش
روشن کن آسمان و زمین را به نور خویش
بیحرمتی به ساحت خوبان قشنگ نیست
باور کنید پاسخ آیینه سنگ نیست
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
از باغ میبرند چراغانیات کنند
تا کاج جشنهای زمستانیات کنند
شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمی
آن را که نیست عالم غم، نیست عالمی
این سجدهها لبالب چرت و كسالتاند
این قلبهای رفته حرا بیرسالتاند
زین روزگار، خونجگرم، سخت خونجگر
من شِکوه دارم از همه، وز خویش، بیشتر
تو صبحِ روشنی که به خورشید رو کنی
حاشا که شام را خبر از تارِ مو کنی
اینک زمان، زمان غزلخوانی من است
بیتیست این دو خط که به پیشانی من است
آن شب که آسمان خدا بیستاره بود
مردی حضور فاجعه را در نظاره بود
دلبستگىست مادر هر ماتمى كه هست
مىزايد از تعلق ما، هر غمى كه هست
آزادگی ز منّت احسان رمیدن است
قطع امید، دست طلب را بریدن است
پیری رسید و مستی طبع جوان گذشت
ضعف تن از تحمّل رطل گران گذشت
تا چند عمر در هوس و آرزو رود
ای کاش این نفس که بر آمد فرو رود