فکر کردند که خورشید مکدر شده است
کوثری دیده و گفتند که ابتر شده است
از حرا آمد و آیینه و قرآن آورد
مکتب روشنی ارزندهتر از جان آورد
کسی از باغ گل آهسته مرا میخواند
تا صفا، تا گل نورسته مرا میخواند
چهره انگار... نه، انکار ندارد، ماه است
این چه نوریست که در چهرۀ عبدالله است؟
سر نهادیم به سودای کسی کاین سر از اوست
نه همین سر که تن و جان و جهان یکسر از اوست...
سنگها آینهها نام تو را میخوانند
اهل دل، اهل صفا، نام تو را میخوانند...
خيز، اى بندۀ محروم و گنهکار بيا
يک شب اى خفتۀ غفلتزده، بيدار بيا
هر دم از دامن ره، نوسفری میآمد
ولی این بار دگرگون خبری میآمد
خّرم آن دل که از آن دل به خدا راهی هست
فرّخ آن سینه که در وی دل آگاهی هست
شعر اگر از تو نگوید همه عصیان باشد
زنده در گور غزلهای فراوان باشد
آخر ماه صفر، اول ماتم شده است
دیدهها پر گهر و سینه پر از غم شده است
روشن از روی تو آفاق جهان میبينم
عالم از جاذبهات در هيجان میبينم
بوَد آیا که درِ صلح و صفا بگشایند
تا دری هم به مراد دل ما بگشایند