این زن که خاک قم به وجودش معطر است
تکرار آفرینش زهرای اطهر است
چون او کسی به راه وفا یاوری نکرد
خون جگر نخورد و پیامآوری نکرد
اینجا که بال چلچله را سنگ میزنند
ماهِ اسیر سلسله را سنگ میزنند
تاجی از آفتاب سر قم گذاشتند
نوری ز عشق در دل مردم گذاشتند
میآیم از رهی که خطرها در او گم است
از هفتمنزلی که سفرها در او گم است
اینجا فروغ عشق و صفا موج میزند
نور خدا به صحن و سرا، موج میزند
بر درگهی سلام که ذلت ندیده است
آن را خدا چو عرش عزیز آفریده است
همسایه، سایهات به سرم مستدام باد
لطفت همیشه زخم مرا التیام داد
آن شب که آسمان خدا بیستاره بود
مردی حضور فاجعه را در نظاره بود
ای چشمههای نور تو روشنگر دلم
ای دست آسمانی تو بر سر دلم
جایی که کوه خضر به زحمت بایستد
شاعر چگونه پیش تو راحت بایستد
با دستِ بسته است ولی دستبسته نیست
زینب سرش شكسته ولی سرشكسته نیست