بستند حجله در میان آسمانها
با خون سربازان ما رنگینکمانها
سقفی به غیر از آسمان بر سر نداری
تو سایه بر سر داشتی دیگر نداری
آن روز با لبخند تا خورشید رفتی
امروز با لبخند برگشتی برادر
پروانه شد تا شعلهور سازد پرش را
پیچید در شوق شهادت باورش را
جا مانده روی خاک صحرا رد پايت
پيچيده در گوش شقايقها صدايت
این طرفهمردانی که خصم خوف و خواباند
بر حلق ظلمت خنجر تیز شهاباند
عمری به فکر مردمان شهر بودی
اما کسی حالا به فکر مادرت نیست
تو زینت دلهایی ای اشک حماسی
از کربلا میآیی ای اشک حماسی
حس میکنم هرشب حضورت را کنارم
وقتی به روی خاک تو سر میگذارم
آنقدر نقش لالۀ پرپر کشیدی
تا آنکه آخر، عشق را در بر کشیدی
برخاستم از خواب اما باورم نیست
همسنگرم! همسنگرم! همسنگرم! نیست
آن اسم اعظم که نشانی میدهندش
سربند یا زهراست محکمتر ببندش
این چندمین نامهست بابا مینویسم؟
هر چند یادت نیست امّا مینویسم
دیر آمدم... دیر آمدم... در داشت میسوخت
هیأت، میان «وای مادر» داشت میسوخت
باران ندارد ابرهای آسمانش
باران نه اما چشمهای مهربانش...
این كیست از خورشید، مولا، ماهروتر
بیتابتر، عاشقتر، عبدالله روتر
دیدم به خواب آن آشنا دارد میآید
دیدم كه بر دردم دوا، دارد میآید