میگوید از شکستن سرو تناورش
این شیرزن که مثل پدر، مثل مادرش...
دو خورشید جهانآرا، دو قرص ماه، دو اختر
دو آزاده، دو دلداده، دو رزمنده، دو همسنگر...
والایی قدرِ تو نهان نتوان کرد
خورشیدِ تو را نمیتوان پنهان کرد
من، دیده جز به سوی برادر، نداشتم
آیینه جر حسین، برابر نداشتم
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
تو صبحِ روشنی که به خورشید رو کنی
حاشا که شام را خبر از تارِ مو کنی
اینک زمان، زمان غزلخوانی من است
بیتیست این دو خط که به پیشانی من است
این سواران کیستند انگار سر میآورند
از بیابانِ بلا، گویا خبر میآورند
آن روز که شهر از تو پر غوغا بود
در خشمِ تو هیبت علی پیدا بود
آن شب که آسمان خدا بیستاره بود
مردی حضور فاجعه را در نظاره بود
دویدهایم که همراه کاروان باشیم
رسیدهایم که در جمع عاشقان باشیم
افزون ز تصور است شیداییِ من
این حال خوش و غم و شکیبایی من
قامت کمان کند که دو تا تیر آخرش
یکدم سپر شوند برای برادرش
با جان و دل آورده اگر آوردهست
خورشید دو تا قرص قمر آوردهست
چشم وا کن اُحُد آیینهٔ عبرت شده است
دشمن باخته بر جنگ مسلط شده است