اگر خواهی پدر بینی وفای دختر خود را
نگه کن زیر پای اسب و بالا کن سر خود را
شفق نشسته در آغوشت ای سحر برخیز
ستاره میرود از هوش، یک نظر برخیز
ابر تیره روی ماه آسمانم را گرفت
کربلا از من عموی مهربانم را گرفت
نیزه دارت به من یتیمی را
داشت از روی نی نشان میداد
تو صبحِ روشنی که به خورشید رو کنی
حاشا که شام را خبر از تارِ مو کنی
اینک زمان، زمان غزلخوانی من است
بیتیست این دو خط که به پیشانی من است
ای آنکه نیست غیر خدا خونبهای تو!
خونِ سرشکستهٔ من رونمای تو
چون موج ز طوفان بلا برگشته
از کوچهٔ سرخ لالهها برگشته
حسین بود و تو بودی، تو خواهری کردی
حسینِ فاطمه را گرم، یاوری کردی
سبز است باغ نافله از باغبانیات
گل کرد عطر عاطفه با مهربانیات
آن روز که شهر از تو پر غوغا بود
در خشمِ تو هیبت علی پیدا بود
سر به دریای غمها فرو میکنم
گوهر خویش را جستجو میکنم
اگرچه داد به راهِ خدای خود سر را
شکست حنجر او خنجر ستمگر را
از اسب فرود آی و ببین دختر خود را
بنشان روی دامن، گلِ نیلوفر خود را
لختی بیا به سایهٔ این نخلها رباب!
سخت است بیقرار نشستن در آفتاب!
نسیم صبح بگو چشمهٔ گلاب كجاست
صفای آینه و روشنای آب كجاست
تا چند از این داغ لبالب باشیم
در آتشِ آه و حسرت و تب باشیم
هرچند، نامِ نیک، فراوان شنیدهایم
نامی، به با شکوهی زینب، ندیدهایم
هر چند قدش خمیده، امّا برپاست
چندیست نیارمیده، امّا برپاست
ای زینب ای که بیتو حقیقت زبان نداشت
خون آبرو، محبّت و ایثار، جان نداشت
اگرچه عشق هنوز از سرم نیفتاده
ولی مسیر من و او به هم نیفتاده
بخواب بر سر زانوی خستهام، سر بابا
منم همان که صدا میزدیش: دختر بابا