سقفی به غیر از آسمان بر سر نداری
تو سایه بر سر داشتی دیگر نداری
ای ز داغِ تو روان، خون دل از دیدۀ حور!
بیتو عالم همه ماتمکده تا نفخۀ صور
چه آتشیست که در حرف حرف آب نشسته
که روضه خوانده که بر گونهها گلاب نشسته؟
از لشکر کوفه این خبر میآید
زخم است و دوباره بر جگر میآید
ای لوای تو برافراشته بر قلّۀ نور
کرده نور رُخَت از پردۀ ابهام، عبور
ای حضرت خورشید بلاگردانت
ای ماه و ستاره عاشق و حیرانت
ای آفتاب طالع و ای ماه در حجاب!
ای بدرِ نور یافته در ظلِّ آفتاب!
بعد از آن غروب تلخ، جان زخمی رباب
بیتو خو گرفته با زخمههای آفتاب
رباب است و خروش و خستهحالی
به دامن اشک و جای طفل خالی
آتش چقدر رنگ پریدهست در تنور
امشب مگر سپیده دمیدهست در تنور؟
اینان که به شوق تو بهراه افتادند
دلسوختگان صحن گوهرشادند
امشب ز فرط زمزمه غوغاست در تنور
حال و هوای نافله پیداست در تنور
لختی بیا به سایهٔ این نخلها رباب!
سخت است بیقرار نشستن در آفتاب!
نسیم صبح بگو چشمهٔ گلاب كجاست
صفای آینه و روشنای آب كجاست
هرچند حال و روز زمین و زمان بَد است
یک قطعه از بهشت در آغوش مشهد است
هیچ کس تا ابد نمیفهمد
شب آن زن چگونه سر شده بود