رسیده از سفر عشق، نوبر آورده
تبرکی دو سه خط شعر بی‌سر آورده
با گریه نوشت... با چه حالی می‌رفت
آن توبه‌سرشت... با چه حالی می‌رفت
بیا سنگینیِ بارِ گناهم را نبین امشب
مقدّر کن برایم بهترین‌ها را همین امشب
آن روز با لبخند تا خورشید رفتی
امروز با لبخند برگشتی برادر
به‌سوی علقمه رفتم که تشنه‌کام بیایم
وَ سر گذاشته بر دامن امام بیایم
ماه رمضان دیده به ما دوخته است
ماهی که چراغ رحمت افروخته است
کوچه‌هامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
ناگهان در یک سحر ایمان خود را یافتم
جان سپردم آن‌قدر، تا جان خود را یافتم
قدم در دفاع از حرم برندارد
سپاھی که تیغ دودَم برندارد
زیبایی چشمه‌سار در چشمش بود
دلتنگی و انتظار در چشمش بود
شوریده‌‌سری مسافری دلخسته
مانند نماز خود، شکسته بسته...
یارب به حق منزلت و جاه مصطفی
آن اشرف خلائق و خاتم به انبیا
تشنه‌ام این رمضان تشنه‌تر از هر رمضانی
شب قدر آمده تا قدر دل خویش بدانی
در راه تو مَردُمَت همه پر جَنَم‌اند
در مکتب عشق یک‌به‌یک هم‌قسم‌اند
روی اجاق، قوری شبنم گذاشتم
دمنوش خاطرات تو را دم گذاشتم
بخوان که اشک بریزم کمی به حال خودم
دل شکستۀ من! ای شکسته بال خودم
دمید گرد و غبار سپاهیان سحر
گرفت قلعۀ شب را طلیعۀ لشکر
آه ای شهر دوست‌داشتنی
کوچه پس کوچه‌های عطرآگین
چشمان تو دروازۀ راز سحر است
پیشانی‌ات آه، جانماز سحر است
چشم تو خراب می‌شود بر سر کفر
کُند است برای حنجرت خنجر کفر
ای تیغ عشق! از سر ما دست برمدار
دردسر است سر که نیفتد به پای یار
