صبح شور آفرین میلادت
لحظهها چون فرشتگان شادند
گفتم چگونه از همه برتر بخوانمت
آمد ندا حبیبۀ داور بخوانمت
کو آن که طی کند شب عرفانی تو را
شاعر شود حقیقت نورانی تو را
دختر فکر بکر من، غنچۀ لب چو وا کند
از نمکین کلامِ خود حقِ نمک ادا کند
هرکس هر آنچه دیده اگر هرکجا، تویی
یعنی که ابتدا تویی و انتها تویی
این آستان كه هست فلك سایهافكنش
خورشید شبنمیست به گلبرگ گلشنش
چون جبرئیل، حکم خدای مبین گرفت
در زیر پر بساط زمان و زمین گرفت
علی که بی گل رویش، جهان قوام نداشت
بدون پرتو او، روشنی دوام نداشت
ای تا همیشه مطلعالانوار لبخندت
آیینه در آیینه شد تکرار لبخندت
ای باخبر ز درد و غم بیشمار من!
برخیز و باش، فاطمه جان، غمگسار من
دلم مشتاق پرواز است تا این مشت پر ماندهست
نگاهم كن، برایم نیمهجانی مختصر ماندهست
مرا به خانۀ زهرای مهربان ببرید
به خاكبوسی آن قبر بینشان ببرید
علی كه آینۀ روشن خدای تو بود
همیشه آینهاش روی حقنمای تو بود
ازل برای ابد ملک لایزالش بود
چه فرق میکند آخر، که چند سالش بود
چند روزیست فقط ابر بهاری شب و روز
ابر گریانی و جز اشک نداری شب و روز
دارد دل و دین میبرد از شهر شمیمی
افتاده نخ چادر او دست نسیمی
ابریست کوچه کوچه، دل من... خدا کند،
نمنم، غزل ببارد و توفان به پا کند
من و این داغ در تکرار مانده
من و این آتش بیدار مانده
قرار بود که عمری قرار هم باشیم
که بیقرار هم و غمگسار هم باشیم
دستی به پهلو دارد و دستی به دیوار
دادهست تکیه مادر هستی به دیوار
گلی که عالم از او تازه بود، پرپر شد
یگانه کوکب باغ وجود، پرپر شد
چو آفتاب رخت را غبار ابر گرفت
شکوه نام علی غربتی ستبر گرفت
بلبل چو یاد میکند از آشیانهاش
خون میچکد ز زمزمۀ عاشقانهاش