بد نیست که از سکوت تنپوش کنی
غوغای زمانه را فراموش کنی
راه گم کردی که از دیر نصاری سر در آوردی
یا به دنبال مسلمانی در این اطراف میگردی
پر از لبخند، از آن خواب شیرین چشم وا کردی
نگاه انداختی در آینه خود را صدا کردی
بر روی نیزه ماه درخشان برای چه؟
افتاده کنج صومعه قرآن برای چه؟
در شهر شلوغ، خلوتی پیدا کن
در خلوت خود قیامتی برپا کن
نرگس، روایتیست ز عطر بهار تو
مریم، گلیست حاکی از ایل و تبار تو
اهل دل را شد نصیب از لطف جانان، اعتکاف
فیض حق باشد برای هر مسلمان، اعتکاف
گذشته چند صباحی ز روز عاشورا
همان حماسه، که جاوید خواندهاند او را
گفت: آمد دلم به جان، گفتم
از چه؟ گفت: از غمِ زمان، گفتم
گهگاه تنفسی به اوقات بده
رنگی به همین آینهٔ مات بده