میخواستم بیای با گلای انار
برات کوچهها رو چراغون کنم
دوباره زلف تو افتاد دست شانۀ من
طنین نام تو شد شعر عاشقانۀ من
گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
راه گم کردی که از دیر نصاری سر در آوردی
یا به دنبال مسلمانی در این اطراف میگردی
غم کهنۀ در گلویم حسین است
دم و بازدم، های و هویم حسین است
بر روی نیزه ماه درخشان برای چه؟
افتاده کنج صومعه قرآن برای چه؟
دوباره لرزش دست تو بیشتر شده است
تمام روز تو در این اتاق سر شده است
سالی گذشت، باز نیامد وَ عید شد
گیسوی مادر از غم بابا سپید شد
تشنهست شبیه ماهی بیدریا
یا آهوی پابسته میان صحرا
این چندمین نامهست بابا مینویسم؟
هر چند یادت نیست امّا مینویسم
یک دختر و آرزوی لبخند که نیست
یک مرد پر از کوه دماوند که نیست
همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی
چه زیان تو را که من هم برسم به آرزویی
گذشته چند صباحی ز روز عاشورا
همان حماسه، که جاوید خواندهاند او را
تا کی دل من چشم به در داشته باشد؟
ای کاش کسی از تو خبر داشته باشد
چه شب است یا رب امشب كه شكسته قلب یاران
چه شبى كه فیض و رحمت، رسد از خدا چو باران