خیرخواه توام از نور سخن میگویم
از هراسِ شب دیجور سخن میگویم
در دل بیخبران جز غم عالم غم نیست
در غم عشق تو ما را خبر از عالم نیست
مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست
یا شب و روز به جز فکر توام کاری هست
بیدل و خسته در این شهرم و دلداری نیست
غم دل با که توان گفت که غمخواری نیست
گرچه صد داغ و هزاران غم سنگین داریم
چشم امّید به فردای فلسطین داریم
باز در پردۀ عشاق صلایی دیگر
میرسد از طرف کربوبلایی دیگر
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
عکس روی تو چو در آینۀ جام افتاد
عارف از خندۀ می در طمع خام افتاد
باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است
زیر پا ریخته اینبار کف صابون را
کفر، انگار نخوانده است شب قارون را
گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس
زین چمن سایۀ آن سرو روان ما را بس