شهر آزاد شد اما تو نبودی که ببینی
دلمان شاد شد اما تو نبودی که ببینی
یک دفتر خون، شهادتین آوردند
از خندق و خیبر و حنین آوردند
وقتی که دیدمش،... چه بگویم؟... بدن نداشت
کوچکترین نشانهای از خویشتن نداشت
برخاستی تا روز، روز دیگری باشد
تقدیر فردا قصۀ زیباتری باشد
آمدی، بوی آشنا داری
آمدی از دیار آتش و دود
دلی داشت تقدیم دنیا نکرد
به دریا زد، این پا و آن پا نکرد
شبم در حضوری لبالب گذشت
کدامین شبم مثل آن شب گذشت
به بام بر شدهام از سپیدۀ تو بگویم
اذان به وقت گلوی بریدۀ تو بگویم
دستهگلها دستهدسته میروند از یادها
گریه كن، ای آسمان! در مرگ توفانزادها
آشفته كن ای غم، دل طوفانی ما را
انكار كن ای كفر، مسلمانی ما را
نخستین کس که در مدح تو شعری گفت آدم بود
شروع عشق و آغاز غزل شاید همان دم بود
وادی به وادی میروم دنبال محمل
آهستهتر ای ساربان! دل میبری، دل
میبینمت به روشنی آفتابها
قرآن شرحه شرحۀ هر شامِ خوابها
آیا چه دیدی آن شب، در قتلگاه یاران؟
چشم درشت خونین، ای ماه سوگواران!...
عمری به جز مرور عطش سر نکردهایم
جز با شرابِ دشنه گلو تر نکردهایم
رفتهست آن حماسۀ خونین ز یادها
دارد زیاد میشود ابنزیادها
باید به دنبال صدایی در خودم باشم
در جستجوی کربلایی در خودم باشم
دریای عطش، لبان پر گوهر تو
گلزخم هزار خنجر و حنجر تو
عشق فهمید که جان چیست دل و جانش نیست
سرخوش آنکس که در این ره سروسامانش نیست
شب است و سکوت است و ماه است و من
فغان و غم و اشک و آه است و من
کس راز حیات او نداند گفتن
بایست زبان به کام خود بنهفتن