خوشا از دل نَم اشکی فشاندن
به آبی آتش دل را نشاندن
بر خاکی از اندوه و غربت سر نهادهست
بر نیزهٔ تنهایی خود تکیه دادهست
ای آنکه نیست غیر خدا خونبهای تو!
خونِ سرشکستهٔ من رونمای تو
این روزها پر از تبِ مولا کجاییام
اما هنوز کوفهای از بیوفاییام
جاده و اسب مهیاست بیا تا برویم
کربلا منتظر ماست بیا تا برویم
جز در غم عشق سینه را چاک مکن
دل خوش به کسی در سفر خاک مکن
گذشته چند صباحی ز روز عاشورا
همان حماسه، که جاوید خواندهاند او را
سرت بر نیزه خواهد رفت در اوج پریشانی
عروجت را گواهی میدهد این سِیْر عرفانی
چون موج ز طوفان بلا برگشته
از کوچهٔ سرخ لالهها برگشته
حسین بود و تو بودی، تو خواهری کردی
حسینِ فاطمه را گرم، یاوری کردی
سبز است باغ نافله از باغبانیات
گل کرد عطر عاطفه با مهربانیات
آن روز که شهر از تو پر غوغا بود
در خشمِ تو هیبت علی پیدا بود
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را
سلام ای بادها سرگشتهٔ زلف پریشانت
درود ای رودها در حسرت لبهای عطشانت
سر به دریای غمها فرو میکنم
گوهر خویش را جستجو میکنم
امشب ز فرط زمزمه غوغاست در تنور
حال و هوای نافله پیداست در تنور
چون دید فراز نی سرش را خورشید
بر خاک تن مطهرّش را خورشید
قامتت را چو قضا بهر شهادت آراست
با قضا گفت مشیت که: قیامت برخاست...
اگرچه داد به راهِ خدای خود سر را
شکست حنجر او خنجر ستمگر را
نازم آن زنده شهیدی که برِ داور خویش
سازد از خونِ گلو تاج و نهد بر سر خویش
دشمن که به حنجر تو خنجر بگذاشت
خاموش، طنین نای تو میپنداشت
دقیقههای پر از التهاب دفتر بود
و شاعری که در اندوه خود شناور بود
نشسته سایهای از آفتاب بر رویش
به روی شانهٔ طوفان رهاست گیسویش