مانده ز فهم تو دلم بینصیب
معجزۀ عشق، غرور غریب
حاج قاسم رفت اما داستانی مانده است
حاج قاسم رفت و راه بیکرانی مانده است
تابید بر زمین
نوری از آسمان
این پرچمی که در همه عالم سرآمد است
از انقلاب کاوۀ آهنگر آمدهست
به سوگ نخلهای بیسرت گیسو پریشانم
شبیه خانههای خستهات در خویش ویرانم
شهر آزاد شد اما تو نبودی که ببینی
دلمان شاد شد اما تو نبودی که ببینی
ما دردها و داغها را میشناسیم
غوغای باد و باغها را میشناسیم
یک روز که پیغمبر، از گرمیِ تابستان
همراه علی میرفت، در سایۀ نخلستان
حق میشود انکار و من انگار نه انگار
منصور سرِ دار و من انگار نه انگار
از زخم شناسنامه دارند هنوز
در مسجد خون اقامه دارند هنوز