بگذار که در معرکه بیسر گردیم
با لشکر آفتاب برمیگردیم
سرتاسر عمرتان به تردید گذشت
عمری که به پوشاندن خورشید گذشت
امروز دلتنگم، نمیدانم چرا! شاید...
این عمر با من راه میآید؟ نمیآید؟
همسایه! غم دوباره شده میهمانتان؟
پوشیدهاند رخت عزا دخترانتان
بایست، کوه صلابت میان دورانها!
نترس، سرو رشید از خروش طوفانها!
رها کردند پشت آسمان زلف رهایت را
خدا حتماً شنید آن لحظۀ آخر دعایت را
پرندهها همه در باد، تار و مار شدند
نگاهها همه از اشک، جويبار شدند