بالا گرفت شعلۀ طغیان و
آتش گرفت باغچهای، باغی
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
من به پابوسی تو آمدهام
شهر گلدستههای رنگارنگ
شب آخر هنوز یادم هست
خیمه زد عطر سیب در سنگر
صبح صادق که میدمد دل من
سرخوش از بادۀ حضور شود
دل اگر تنگ و جان اگر خستهست
گاه گاهی اگر پریشانیم
زخم من کهنه زخم تو تازه
زخمی پنجههای بیرحمیم
قصد، قصد زیارت است اما
مانده اول دلم کجا برود
دم به دم تا همیشه قلب پدر
با نفسهای تو هماهنگ است
میرسم خسته میرسم غمگین
گرد غربت نشسته بر دوشم
نیزه دارت به من یتیمی را
داشت از روی نی نشان میداد
گفتند کی؟ ناله کردی، الشام الشام الشام
افروخت در خاطراتت، تحقیر و دشنام، الشام
ما همه از تبار سلمانیم
با علی ماندهایم و میمانیم
میآید از سمتِ غربت، اسبی که تنهای تنهاست
تصویرِ مردی که رفتهست، در چشمهایش هویداست
باصفاتر ز بانگِ چلچلهای
عاشقِ واصلی و یكدلهای
روح بزرگش دمیدهست جان در تن کوچک من
سرگرم گفت و شنود است او با من کوچک من
کاروان، کاروان شورآور
کاروان، اشتیاق، سرتاسر
خواست لختی شکسته بنویسد
به خودش گفت با چه ترکیبی
الشام...الشام...الشام... غربتشمار شهیدان
اندوه... اندوه... اندوه... ای شام تار شهیدان
اینجا گرفتهست مردی بر روی دست آسمان را
مردی که در قبضهٔ خود دارد تمام جهان را
در روايات ناب معصومين، در احادیث نغز اهل ولا
شرح نورانی مفاخرهایست، آیه آیه تمام نور هدی