به واژهای نکشیدهست منّت از جوهر
خطی که ساخته باشد مُرکّب از باور
آن شب که دفن کرد علی بیصدا تو را
خون گریه کرد چشم خدا در عزا تو را
صبح طلوع زهرۀ زهرا رسیده است
پایان ظلمت شب یلدا رسیده است
اول دفتر به نام خالق اکبر
آنکه سِزَد نام او در اولِ دفتر
ستمگران همه از خشم، شعلهور بودند
به خون چلچله از تیغ تشنهتر بودند
صبح سپید سر زد و خورشید خاورش
گیتی سیاهجامه فرو ریخت از برش
...ای صبح را ز آتش مهر تو سینه گرم
وی شام را ز دودۀ قهر تو دل چو غار
ای به سزا لایق حمد و ثنا
ذات تو پاک از صفت ناسزا
یا ازلیَّ الظُّهور، یا ابدیَّ الخفا
نورُک فوقَ النَّظر، حُسنُک فوقَ الثنا
حمد سزاوارِ آن خدای توانا
کآمده حمدش ورای مُدرِک دانا
اول دفتر به نام ایزد دانا
صانع پروردگار حیّ توانا
فضل خدای را که تواند شمار کرد؟
یا کیست آنکه شُکر یکی از هزار کرد؟...
حاجیان آمدند با تعظیم
شاکر از رحمت خدای رحیم
رُخت فروغ خداوند دادگر دارد
قَدت نشان ز قیام پیامبر دارد
ای بر سریر ملک ازل تا ابد خدا
وصف تو از کجا و بیان من از کجا؟...
عاشق شدهست دانه به دانه هزار بار
دلخون و سینهچاک و برافروخته «انار»
دختر خورشید و ماه، زهرۀ زهرا
آن که کرامات او گذشته ز احصا
دختر فکر بکر من، غنچۀ لب چو وا کند
از نمکین کلامِ خود حقِ نمک ادا کند
علی که بی گل رویش، جهان قوام نداشت
بدون پرتو او، روشنی دوام نداشت