خستهام از راه، میپرسم خدایا پس کجاست؟
شهر... آن شهری که می گویند:«سُرَّمَن رَءا»ست
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید
کربلای عمر هرکس بیگمان خواهد رسید
روز عاشورای ما هم یک زمان خواهد رسید
هر قدم یک پنجره از شوق واکردی به سویم
میتوانم از همین جا عطر صحنت را ببویم
این سر شبزده، ای کاش به سامان برسد
قصۀ هجر من و ماه به پایان برسد
یکی ز خیل شهیدان گوشهٔ چمنش
سلام ما برساند به صبح پیرهنش
الشام...الشام...الشام... غربتشمار شهیدان
اندوه... اندوه... اندوه... ای شام تار شهیدان
پر کن دوباره کیل مرا، ایّها العزیز!
دست من و نگاه شما، ایّها العزیز!
همه گویند مجنونم همه گویند «دیوانَهم»
دلیل عاقلانه بودنش را من نمیدانم
بوی ظهور میرسد از کوچههای ما
نزدیکتر شده به اجابت دعای ما
آب و جارو میکنم با چشمم این درگاه را
ای که درگاهت هوایی کرده مهر و ماه را
آمدم ای شاه پناهم بده
خط امانی ز گناهم بده
ای سورۀ نامت، تفسیر أعطینا
زهراترین زینب، زینبترین زهرا
دلا بكوش كه آیینۀ خدات كنند
به خود بیایی و از دیگران جدات كنند
همیشه خاکی صحن غریبها بد نیست
بقیع، پنجره دارد اگرچه مشهد نیست
هنوز شوق تو بارانی از غزل دارد
نسیم یک سبد آیینه در بغل دارد
به حق خدای شب قدرها
بیا ای دعای شب قدرها
خدا مرا ز ولای علی جدا نکند
من و خیال جدایی از او؟ خدا نکند
مست از غم توام غم تو فرق میکند
محو توام که عالم تو فرق میکند
دلمردهایم و یاد تو جان میدهد به ما
قلبیم و بودنت ضربان میدهد به ما
آه ای سحر طلوع کن از شام تار من
بگذار پا به دیدۀ شب زندهدار من