تو خورشیدی و بی‌شک دیدنت از دور آسان است
ولی ادارک نور آیا برای کور آسان است؟
اگرچه در نظرت آنچه نیست، ظاهر ماست
سیاه‌جامۀ سوگت لباس فاخر ماست
تا تو بودی، نفسِ آینه دلگیر نبود
در دلم هیچ، به جز نقش تو تصویر نبود
تا حضور تو، دلِ خسته مسافر شده است
توشه برداشته از گریه و زائر شده است
پس سرخ شد عمامۀ آن سیّد جلیل
تیغ آن چنان زدند که لرزید جبرئیل
غمگین زمین، گرفته زمان، تیره‌گون هواست
امروز روز گریه و امشب شب عزاست
وادی به وادی می‌روم دنبال محمل
آهسته‌تر ای ساربان! دل می‌بری، دل
آفتاب بن علی بن حسين بن علی
راوی نور، شكافندۀ علم ازلی
اعماق آیه‌های یقین را شکافته
نور است و آسمان برین را شکافته
امشب میان گریه و لبخند خود گمم
سرشار از طلوع بهار تبسمم
شبی که بر سر نی آفتاب دیدن داشت
حدیث دربه‌دری‌های من شنیدن داشت
ما را نمانده است دگر وقت گفتگو
تا درد خویش با تو بگوییم موبه‌مو
نگاه کودکی‌ات دیده بود قافله را
تمام دلهره‌ها را، تمام فاصله را
عطر لبخند خدا پیچید در دنیای من
پنجمین خورشید تا گل کرد در شب‌های من
