من که شور عاشقی در سینه و سر داشتم
صد هزار آیینۀ غم، در برابر داشتم
امشب که نرگسها اسیر دست پاییزند
کوکب به کوکب در عزایت اشک میریزند
ای دل سوختگان شمع عزای حرمت
اشک ما وقف تو و کربوبلای حرمت
من كیستم؟ کبوتر بیآشیانهات
محتاج دستهای تو و آب و دانهات
آسمان خشک و خسیس، ابرها بیضربان
ناودانها خاموش، جویها بیجریان
میشود دست دعای تو به باران نرسد؟!
یا بتابی به تن پنجرهای جان نرسد؟!
تکبیر میگفتند سرتاسر، ذَرّات عالم همزبان با تو
گویا زمین را بال و پر دادی، نزدیکتر شد آسمان با تو
سیر من سیر الیالله است تا مقصد تویی
کیستم؟ دست نیازم، لطف بیش از حد تویی
پشت سر مسافر ما گریه میکند
شهری که بر رسول خدا گریه میکند
همیشه قبل هر حرفی برایت شعر میخوانم
قبولم کن من آداب زیارت را نمیدانم
مهمون از راه اومده شهر شده آماده
بازم امشب تو حرم غلغله و فریاده
در این حریم هر که بیاید غریب نیست
هرکس که دلشکسته بُوَد بینصیب نیست
نه دعبلم نه فرزدق که شاعرت باشم
که شاعرت شده، مقبول خاطرت باشم
چشمم به هیچ پنجره رغبت نمیکند
جز با ضریح پاک تو صحبت نمیکند
هر کس به سایۀ تو دو رکعت نماز کرد
با یک قنوت هر چه گره داشت، باز کرد
آسمان از ابر چشمان تو باران را نوشت
آدم آمد صفحهصفحه نام انسان را نوشت
دست من یک لحظه هم از مرقدت کوتاه نیست
هرکسی راهش بیفتد سمت تو گمراه نیست
قلم به دست گرفتم که ماجرا بنویسم
غریبوار پیامی به آشنا بنویسم
از باغ گفت و از غم بیبرگ و باریاش
از باغبان و زمزمههای بهاریاش
مدینه! بی تو شب من سحر نمیگردد
شب فراق، از این تیرهتر نمیگردد