عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
از شبنم اشک گونههامان تر بود
تشییع جنازۀ گلی پرپر بود
ای عزّت را گرفته بی سر بر دوش
وی تنگ گرفته عشق را در آغوش
با دیدن تو به اشتباه افتادند
آنها که سوی فرات راه افتادند
رویش را قرص ماه باید بکشد
چشمانش را سیاه باید بکشد
هان این نفس شمرده را قطع کنید
آری سر دلسپرده را قطع کنید
آن تشنهلبی که منصب سقّا داشت
وقتی به حریم علقمه پای گذاشت
روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
ای سرو که با تو باغها بالیدند
معصوم به معصوم تو را تا دیدند
همسنگر دردهای مردم بودی
چون سایه در آفتابشان گم بودی
ای ساقی سرمست ز پا افتاده
دنبال لبت آب بقا افتاده
ای کعبه به داغ ماتمت نیلیپوش!
وز تشنگیات فرات در جوش و خروش
ای بحر! ببین خشکی آن لبها را
ای آب! در آتش منشان سقا را
او غربت آفتاب را حس میکرد
در حادثه، التهاب را حس میکرد
هنگام سپیده بود وقتی میرفت
از عشق چه دیده بود وقتی میرفت؟
ما گرم نماز با دلی آسوده
او خفته به خاکِ جبهه خونآلوده
آن مرغ که پر زند به بام و در دوست
خواهد که دهد سر به دم خنجر دوست
سر تا به قدم عشق و ارادت بودی
همسنگر مردی و رشادت بودی
در خاک دلی تپنده باقی ماندهست
یک غنچۀ غرق خنده باقی ماندهست
کو خیمۀ تو؟ پلاک تو؟ کو تَنِ تو؟
کو سیمای خدایی و روشنِ تو؟
هر غنچه به باغ سوگوار تو شدهست
هر لاله به دشت داغدار تو شدهست
در محضر عشق امتحان میدادی
گویی که به خاک، آسمان میدادی
مهمان ضیافت خطر هیچ نداشت
آنگاه که میرفت سفر هیچ نداشت