بد نیست که از سکوت تنپوش کنی
غوغای زمانه را فراموش کنی
عید آمده، هر کس پی کار خویش است
مینازد اگر غنی و گر درویش است
من در بر کشتی نجات آمدهام
در ساحل چشمۀ حیات آمدهام
با دیدن تو به اشتباه افتادند
آنها که سوی فرات راه افتادند
رویش را قرص ماه باید بکشد
چشمانش را سیاه باید بکشد
هان این نفس شمرده را قطع کنید
آری سر دلسپرده را قطع کنید
آن تشنهلبی که منصب سقّا داشت
وقتی به حریم علقمه پای گذاشت
روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
افسوس که این فرصت کوتاه گذشت
عمر آمد از آن راه و از این راه گذشت
ای سرو که با تو باغها بالیدند
معصوم به معصوم تو را تا دیدند
ای ساقی سرمست ز پا افتاده
دنبال لبت آب بقا افتاده
ای کعبه به داغ ماتمت نیلیپوش!
وز تشنگیات فرات در جوش و خروش
ای بحر! ببین خشکی آن لبها را
ای آب! در آتش منشان سقا را
او غربت آفتاب را حس میکرد
در حادثه، التهاب را حس میکرد
ماه رمضان دیده به ما دوخته است
ماهی که چراغ رحمت افروخته است
ای تشنه به سرچشمۀ احساس بیا
با دامنی از شقایق و یاس بیا
در شهر شلوغ، خلوتی پیدا کن
در خلوت خود قیامتی برپا کن
آب از دست تو آبرو پیدا کرد
مهتاب، دلِ بهانهجو پیدا کرد
در بند اسارت تو میآید آب
دارد به عمارت تو میآید آب
کی میرود آن بهار خونین از یاد
سروی که برافراشته بیرق در باد
تا نام تو را دلم ترنّم کردهست
با یاد تو، چون غنچه تبسّم کردهست
عید است و دلم خانۀ ویرانه بیا
این خانه تکاندیم ز بیگانه بیا