زهرای حزین، ز گرد راه آمده بود
جبریل، غریق اشک و آه آمده بود
عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
از شبنم اشک گونههامان تر بود
تشییع جنازۀ گلی پرپر بود
ای کاش فراغتی فراهم میشد
از وسعت دردهای تو کم میشد
ای قدر تو بر مردم دنیا پنهان
چون گوهر در سینۀ دریا پنهان
ای عزّت را گرفته بی سر بر دوش
وی تنگ گرفته عشق را در آغوش
در سایۀ این حجاب نوری ازلیست
هر چند زن است اما آواش جلیست
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
زینب که على با جلوات دگرىست
زهراى بتول در حیات دگرىست
با ظلم بجنگ، حرف مظلوم این است
راهی که حسین کرده معلوم این است
همسنگر دردهای مردم بودی
چون سایه در آفتابشان گم بودی
در وسعت شب سپیدهای آه کشید
خورشید به خون تپیدهای آه کشید
والایی قدرِ تو نهان نتوان کرد
خورشیدِ تو را نمیتوان پنهان کرد
از لشکر کوفه این خبر میآید
زخم است و دوباره بر جگر میآید
هنگام سپیده بود وقتی میرفت
از عشق چه دیده بود وقتی میرفت؟
ما گرم نماز با دلی آسوده
او خفته به خاکِ جبهه خونآلوده
آن مرغ که پر زند به بام و در دوست
خواهد که دهد سر به دم خنجر دوست
سر تا به قدم عشق و ارادت بودی
همسنگر مردی و رشادت بودی
در خاک دلی تپنده باقی ماندهست
یک غنچۀ غرق خنده باقی ماندهست
کو خیمۀ تو؟ پلاک تو؟ کو تَنِ تو؟
کو سیمای خدایی و روشنِ تو؟
هر غنچه به باغ سوگوار تو شدهست
هر لاله به دشت داغدار تو شدهست
در محضر عشق امتحان میدادی
گویی که به خاک، آسمان میدادی
مهمان ضیافت خطر هیچ نداشت
آنگاه که میرفت سفر هیچ نداشت
خونین پَر و بالیم؛ خدایا! بپذیر
هرچند شکستهایم، ما را بپذیر