چنان به چلّه نشستیم سوگ صحرا را
که جز به گریه ندیدند دیدۀ ما را
با فرق شکسته، دل خون، چهرۀ زرد
از مسجد کوفه باز میگردد مرد
دلی برای سپردن به آن دیار نداشت
برای لحظۀ رفتن دلش قرار نداشت
رویش را قرص ماه باید بکشد
چشمانش را سیاه باید بکشد
چو بر آیینۀ خورشید میشد بغض شب پیدا
به نبض سینۀ مهتاب دیدم تاب و تب پیدا
رفتی تو و داد از دل دنیا برخاست
از پای نشست هرکه از جا برخاست
از بدر، از خیبر علی را میشناسند
یاران پیغمبر علی را میشناسند
اگرچه «تحتِ کسا» یک حدیث جای تو بود
همیشه قلب رسول خدا کسای تو بود
گهواره نیست کودکیات را فلک؟ که هست
فرمانبر تو نیست سما تا سمک؟ که هست
شفق نشسته در آغوشت ای سحر برخیز
ستاره میرود از هوش، یک نظر برخیز
چون موج ز طوفان بلا برگشته
از کوچهٔ سرخ لالهها برگشته
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را
برخیز و کفن بپوش سر تا پا را
تا گریه کنند آن قد و بالا را
اگرچه زخم به فرقش سه روز منزل داشت
علی جراحت سر را همیشه در دل داشت
توان واژه کجا و مدیح گفتن او؟
قلم، قناری گنگیست در سرودن او