ای قدر تو بر مردم دنیا پنهان
چون گوهر در سینۀ دریا پنهان
در وسعت شب سپیدهای آه کشید
خورشید به خون تپیدهای آه کشید
تا تو بودی، نفسِ آینه دلگیر نبود
در دلم هیچ، به جز نقش تو تصویر نبود
پس سرخ شد عمامۀ آن سیّد جلیل
تیغ آن چنان زدند که لرزید جبرئیل
خزان پژمرد باغ آرزو را
«گلی گم کردهام میجویم او را»
تقسیم کن یک بار دیگر آنچه داری را
در سجدۀ خود شور این آیینهکاری را
اسلام جز به مهر تو جانی به تن نداشت
عصمت به غیر نام خدیجه سخن نداشت
مادر سلام حال غریبت چگونه است؟
مادر بگو که رنج مصیبت چگونه است؟
ميان غربت دستان مکه سر بر کرد
مُحمّد عربى، مکه را منوّر کرد
ما را نمانده است دگر وقت گفتگو
تا درد خویش با تو بگوییم موبهمو
ای بانویی که زنده شد عصمت به نام تو
پیک خداست حامل عرض سلام تو
ای بر تو سلام آمده از داور هستی
بگذشته در آیین نبی از سر هستی
تو را میخواست تا در همسرانش بهترین باشی
برای خاتمِ پیغمبری نقش نگین باشی
در روزگاران غریبی، آشنا بودى
تنها تو با قرآن ناطق همصدا بودی
فخر من نزد عرب این بود دختر داشتم
آیت من بود و در گهواره کوثر داشتم
آنقدر بخشیدی که دستانت
بخشندگی را هم هوایی کرد
بالاتر از بالایی و بالانشینی
هر چند با ما خاکیان روی زمینی