نقاره میزنند... چه شوری به پا شدهست؟
نقاره میزنند... که حاجتروا شدهست؟
خورشید سامرا و کریم جهان تویی
ما را بده پناه، که کهف امان تویی
دلتنگی همیشۀ بابا علی علی!
سردارِ لشکر من تنها علی علی!
ای خوشمسیر برکه!...قرار مسافران!
آغوش باز کن که رسیدهست کاروان
پیچیده در ترنّم هستی، صدای تو
ای راز ناگشودۀ هستی، خدای تو
من در همین شروع غزل، مات ماندهام
حیران سرگذشت نفسهات ماندهام
ماه است و آفتابیام از مهربانیاش
صد کهکشان فدای دل آسمانیاش
میبینمت به روشنی آفتابها
قرآن شرحه شرحۀ هر شامِ خوابها
این آفتاب مشرقی بیکسوف را
ای ماه! سجده آر و بسوزان خسوف را
مالک رسیده است به آن خیمۀ سیاه
تنها سه چار گام...نه... این گام آخر است!
ای تیغ عشق! از سر ما دست برمدار
دردسر است سر که نیفتد به پای یار
عمریست بیقرار، به سر میبریم ما
بر این قرار تا نفس آخریم ما
ما را نمانده است دگر وقت گفتگو
تا درد خویش با تو بگوییم موبهمو