گمان مبر که پریشان، گمان مبر که کمیم
برای کشتنتان همصدا و همقسمیم
بهارا! حال زارم را بگویم؟
دل بی برگ و بارم را بگویم؟
آن شب زمین شکست و سراسر نیاز شد
در زیر پای مرد خدا جانماز شد
ما شیعۀ توایم دل شادمان بده
ویران شدیم، خانۀ آبادمان بده
از فرّ مقدم شه دین، ختم اوصیا
آفاق، با بَها شد و ایّام، با صفا
تا گلو گریه کند، بُغض فراهم شده است
چشمها بس که مُطَهَّر شده، زمزم شده است
بیسایه مرا آن نور، با خویش کجا میبرد
بیپرسش و بیپاسخ، میرفت و مرا میبرد
غصه آوردهام، غم آوردم
باز شرمندهام کم آوردم
مادر سلام حال غریبت چگونه است؟
مادر بگو که رنج مصیبت چگونه است؟
هوا پر شد از عطر نام حسین
به قربان عطر پراکندهاش
مرا به ابر، به باران، به آفتاب ببخش
مرا به ماهی لرزان کنار آب ببخش
این روزها پروندۀ اعمال ما هستند
شبنامههای روز و ماه و سال ما هستند
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند
باز باران است، باران حسینبنعلی
عاشقان، جان شما، جان حسینبنعلی
قلبی شکست و دور و برش را خدا گرفت
نقاره میزنند... مریضی شفا گرفت