بر درگهِ خلق، بندگی ما را کُشت
هر سو پیِ نان دوَندگی، ما را کُشت
خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
بهار و باغ و باران با تو هستند
شکوه و شوق و ایمان با تو هستند
حشمت از سلطان و راحت از فقیر بینواست
چتر از طاووس، لیک اوج سعادت از هُماست
حوادث: آتش و، ما: خار و، غم: دود و، سرا: بیدر
از آن روزم سیه، دل تیره، لب خشک است و مژگان تر
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
اگر عاصی، اگر مجرم، اگر بیدین، اگر مستم
به محشر کی گذارد دامن عفوت تهی دستم؟
مژده باد ای دل که اینک میرسد ماه صیام
دارد از حق بهر امّید گنهکاران پیام
ای نام دلگشای تو عنوان کارها
خاک در تو، آب رخِ اعتبارها
دلش میخواست تا قرآن بخواند
دلش میخواست تا دنیا بداند
«دیروز» در تصرّف تشویش مانده بود
قومی که در محاصرۀ خویش مانده بود
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم