من حال پس از سقوط را میفهمم
آشفتهام این خطوط را میفهمم
خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
ای خون تو همچنان نگاهت گیرا
ای جانِ به عرش رفتۀ نامیرا
جانان همه رفتند، چرا جان نرود؟
این آیه به روی دستِ قرآن نرود؟
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
فتنه اینبار هم از شام به راه افتادهست
کفر در هیئت اسلام به راه افتادهست
عشق فهمید که جان چیست دل و جانش نیست
سرخوش آنکس که در این ره سروسامانش نیست
از درد نبود اگر که از پا افتاد
هنگام وضو به یادِ زهرا افتاد
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم