سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
سر نهادیم به سودای کسی کاین سر از اوست
نه همین سر که تن و جان و جهان یکسر از اوست...
فرخنده پیکریست که سر در هوای توست
فرخندهتر سریست که بر خاک پای توست
گر بسوزیم به آتش همه گویند سزاست
در خور جورم و از فضل توام چشم عطاست
به صحرا بنگرم، صحرا تو بینم
به دریا بنگرم، دریا تو بینم
دلا غافل ز سبحانی، چه حاصل؟
مطیع نفس و شیطانی، چه حاصل؟
خدایا! داد از این دل، داد از این دل
که یکدم مو نگشتُم شاد از این دل
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم