آمدم باز کنم چشم پر از باران را
و به عطر نجف آغشته نمایم جان را
بایست، کوه صلابت میان دورانها!
نترس، سرو رشید از خروش طوفانها!
زخم ارثیست که در سینۀ ایرانیهاست
کشورم پر شده از داغ سلیمانیهاست
شبیه ذره از خورشید میگیرم صفاتم را
و قطرهقطره از حوض حرم آب حیاتم را
آن شب زمین شکست و سراسر نیاز شد
در زیر پای مرد خدا جانماز شد
برای از تو سرودن، زبان ما بستهست
که در برابر تو، شعر، دست و پا بستهست
رو به زیبایی او چشم تماشاست بلند
سمت بخشندگیاش دست تمناست بلند
دلم کجاست تا دوباره نذر کربلا کنم
و این گلوی تشنه را شهید نیزهها کنم
بر مزاری نشست و پیدا شد
حس پنهان مادر و فرزند
مادر سلام حال غریبت چگونه است؟
مادر بگو که رنج مصیبت چگونه است؟
سرت کو؟ سرت کو؟ که سامان بگیرم
سرت کو؟ سرت کو؟ به دامان بگیرم
هرچند در پایان حج آخرین است
«من کنتُ مولا...» ابتدای قصه این است
در این سیلی پیامی آشکار است
که ما را باز با این قوم کار است
این روزها پروندۀ اعمال ما هستند
شبنامههای روز و ماه و سال ما هستند
خوشا سری که سرِ دار آبرومند است
به پای مرگ چنین سجدهای خوشایند است
قلبی شکست و دور و برش را خدا گرفت
نقاره میزنند... مریضی شفا گرفت
باز هم آب بهانه شد و یادت کردم
یادت افتادم و با گریه عبادت کردم
دوباره شهر پر از شور و شوق و شیداییست
دوباره حال همه عاشقان تماشاییست
آه ای بغض فروخورده كمی فریاد باش
حبس را بشكن، رها شو، پر بكش، آزاد باش
چند روزیست فقط ابر بهاری شب و روز
ابر گریانی و جز اشک نداری شب و روز