سرخیِ شمشیر و سرنیزه تماشایی نبود
شام غمهای تو را لبخند فردایی نبود
آمدم باز کنم چشم پر از باران را
و به عطر نجف آغشته نمایم جان را
همسنگر دردهای مردم بودی
چون سایه در آفتابشان گم بودی
زخم ارثیست که در سینۀ ایرانیهاست
کشورم پر شده از داغ سلیمانیهاست
شبیه ذره از خورشید میگیرم صفاتم را
و قطرهقطره از حوض حرم آب حیاتم را
برای از تو سرودن، زبان ما بستهست
که در برابر تو، شعر، دست و پا بستهست
رو به زیبایی او چشم تماشاست بلند
سمت بخشندگیاش دست تمناست بلند
بر مزاری نشست و پیدا شد
حس پنهان مادر و فرزند
خود را به خدا همیشه دلگرم کنیم
یعنی دلِ سنگ خویش را نرم کنیم
فرمود که صادقانه در هر نَفَسی
باید به حساب کارهایت برسی
هرچند در پایان حج آخرین است
«من کنتُ مولا...» ابتدای قصه این است
تا عقل چراغ راهِ هر انسان است
اندیشهوری نشانۀ ایمان است
غمی ویرانتر از بغض گلو افتاده در جانش
بزرگی که زبانزد بود دراین شهر ايمانش
آیینۀ عشق با تو دمساز شود
یعنی که دری به روی تو باز شود
باز هم آب بهانه شد و یادت کردم
یادت افتادم و با گریه عبادت کردم
چقدر مانده به دریا، به آستان حسین
پر از طراوت عشق است آسمان حسین
دوباره شهر پر از شور و شوق و شیداییست
دوباره حال همه عاشقان تماشاییست
گرچه تا غارت این باغ نماندهست بسی
بوی گل میرسد از خیمۀ خاموش کسی
تو را در کجا، در کجا دیده بودم؟
تو را شاید آن دورها دیده بودم...
میخواست که او برهنهپا برگردد
شرمنده، شکسته، بیصدا برگردد
هر کس نتواند که به ما سر بزند
در غربت آسمان ما پر بزند
چند روزیست فقط ابر بهاری شب و روز
ابر گریانی و جز اشک نداری شب و روز