چون گنج، نهان کن غم پنهانی خویش
منما به کسی بی سر و سامانی خویش
تا گلو گریه کند، بُغض فراهم شده است
چشمها بس که مُطَهَّر شده، زمزم شده است
بیسایه مرا آن نور، با خویش کجا میبرد
بیپرسش و بیپاسخ، میرفت و مرا میبرد
روی اجاق، قوری شبنم گذاشتم
دمنوش خاطرات تو را دم گذاشتم
قریه در قریه پریشان شده عطر خبرش
نافۀ چادر گلدار تو با مُشک تَرَش
از «الف» اول امام از بعد پیغمبر علیست
آمر امر الهی شاه دینپرور علیست
این شنیدم که چو آید به فغان طفل یتیم
افتد از نالۀ او زلزله بر عرش عظیم
ما را نترسانید از طوفان
ما گردباد آسمان گردیم
عمریست که دمبهدم علی میگویم
در حال نشاط و غم علی میگویم
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند