من شعر خوبی گفتم امّا او
از شعر من یک شعر بهتر گفت
ابرهای سیاه میگریند
باز باران و باز هم باران
ای عزّت را گرفته بی سر بر دوش
وی تنگ گرفته عشق را در آغوش
هنوز مانده بفهمیم اینکه کیست علی
برای عشق و عدالت غریب زیست علی
داغ تو اگرچه روز را شام کند
دشمن را زهر مرگ در کام کند
آن شب زمین شکست و سراسر نیاز شد
در زیر پای مرد خدا جانماز شد
قسمت این بود که با عشق تو پرواز کنم
و خدا خواست که بیدست و سر، آغاز کنم
مادر سلام حال غریبت چگونه است؟
مادر بگو که رنج مصیبت چگونه است؟
کنج اتاقم از تب و تاب دعا پر است
دستانم از «کذالک» از «ربنا» پر است
این روزها پروندۀ اعمال ما هستند
شبنامههای روز و ماه و سال ما هستند
قلبی شکست و دور و برش را خدا گرفت
نقاره میزنند... مریضی شفا گرفت
دلم شور میزد مبادا نیایی
مگر شب سحر میشود تا نیایی