نشستم پیش او از خاک و از باران برایم گفت
خدا را یاد کرد، از خلقت انسان برایم گفت
من شعر خوبی گفتم امّا او
از شعر من یک شعر بهتر گفت
ابرهای سیاه میگریند
باز باران و باز هم باران
ای عزّت را گرفته بی سر بر دوش
وی تنگ گرفته عشق را در آغوش
هنوز مانده بفهمیم اینکه کیست علی
برای عشق و عدالت غریب زیست علی
ای آنکه عطر در دل گلها گذاشتی
در جان ما محبت خود را گذاشتی
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
داغ تو اگرچه روز را شام کند
دشمن را زهر مرگ در کام کند
داغی عمیق بر دل باران گذاشتی
ای آنکه تشنه سر به بیابان گذاشتی
الهی به مستان میخانهات
به عقلآفرینان دیوانهات
کنار فضّه صمیمانه کار میکردی
به کار کردن خود افتخار میکردی
مهر خوبان دل و دین از همه بیپروا برد
رخ شطرنج نبرد آنچه رخ زیبا برد
دلم شور میزد مبادا نیایی
مگر شب سحر میشود تا نیایی