علی را ذاتِ ایزد میشناسد
اَحد را درکِ احمد میشناسد
امشب ز غم تو آسمان بیماه است
چشم و دل ما قرین اشک و آه است
پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
چو بر گاه عزّت نشستی امیرا
رأیت نعیماً و مُلکاً کبیرا
ای خاک ره تو خطّۀ خاک
پاکی ز تو دیده عالم پاک
چشمۀ خور در فلک چارمین
سوخت ز داغ دل امّالبنین
گر سوى ملک عدم باز بیابى راهى
شاید از سرّ وجودت بدهند آگاهى
دختر فکر بکر من، غنچۀ لب چو وا کند
از نمکین کلامِ خود حقِ نمک ادا کند