خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
ز رویت نه تنها جهان آفریدند
به دنبال تو کهکشان آفریدند...
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
ای خاک ره تو خطّۀ خاک
پاکی ز تو دیده عالم پاک
چشمۀ خور در فلک چارمین
سوخت ز داغ دل امّالبنین
از سمت حرم شنیدهام میآید
با تیغ دو دم شنیدهام میآید
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم
گر سوى ملک عدم باز بیابى راهى
شاید از سرّ وجودت بدهند آگاهى
در روزگاران غریبی، آشنا بودى
تنها تو با قرآن ناطق همصدا بودی
دختر فکر بکر من، غنچۀ لب چو وا کند
از نمکین کلامِ خود حقِ نمک ادا کند