مه و خورشید تابیدهست در دست
و صد دریا زلالی هست در دست
کسی مانند تو شبها به قبرستان نمیآید
بدون چتر، تنها، موقع باران نمیآید
ای خاک ره تو خطّۀ خاک
پاکی ز تو دیده عالم پاک
عصمت بخشیده نام او دختر را
زینت بخشیده شأن او همسر را
چشمۀ خور در فلک چارمین
سوخت ز داغ دل امّالبنین
معنای شکوهِ در قیام است حبیب
پا منبری چند امام است حبیب
مهر خوبان دل و دین از همه بیپروا برد
رخ شطرنج نبرد آنچه رخ زیبا برد
بخواب بر سر زانوی خستهام، سر بابا
منم همان که صدا میزدیش: دختر بابا
گر سوى ملک عدم باز بیابى راهى
شاید از سرّ وجودت بدهند آگاهى
دختر فکر بکر من، غنچۀ لب چو وا کند
از نمکین کلامِ خود حقِ نمک ادا کند