ای به چشمت آسمان مهر، تا جان داشتی
ابرهای رحمتت را نذر جانان داشتی
از کار تو تا که سر درآورد بهشت
خون از مژگان تر درآورد بهشت
غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
چون غنچۀ گل، به خویش پیچید، علی
دامن ز سرای خاک، برچید علی
باز در پردۀ عشاق صلایی دیگر
میرسد از طرف کربوبلایی دیگر
روز، روز نیزه و شمشیر بود
ظهر داغ خون و تیغ و تیر بود
هر چقدر این خاک، بارانخورده و تر میشود
بیشتر از پیشتر جانش معطر میشود
آنکه در خطّۀ خون، جان به ره جانان داد
لبِ لعلش به جهانِ بشریّت جان داد
مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد
محبوبۀ ذات پاک سرمد زهراست
جان دو جهان و جان احمد زهراست
کمتر کسیست در غم من، انجمن کند
از من سخن بیاورد، از من سخن کند
دوباره بوی خوش مشک ناب میآید
شمیم توست که با آب و تاب میآید
تنها نه کسی تو را هماورد نبود
یک مردِ نبرد، یار و همدرد نبود
شعر از مه و مهرِ شبشکن باید گفت
از فاطمه و ابالحسن باید گفت
همچون نسیم صبح و سحرگاه میرود
هرکس میان صحن حرم راه میرود
یگانهای و نداری شبیه و مانندی
که بیبدیلترین جلوۀ خداوندی
نور تو، روح مرا منزل به منزل میبرد
کشتی افتاده در گِل را به ساحل میبرد
گفتم چگونه از همه برتر بخوانمت
آمد ندا حبیبۀ داور بخوانمت